اولش باور نداشت که او را دیده اند. خموده و معذب نشسته بود اما یواش یواش خودش را به یاد آورد و با همراهی شیرین آقای عبدی پور، لاک تنهایی و انزوا را شکست و بیرون آمد. عمو حاتم کتاب می خوانده، کتاب می خواند و کتاب خواهد خواند… او حرف های ناگفته ی زیادی […]
ادامه مطلبهممون یه ایده ی نابی داریم که منتظریم روزی به سراغش بریم. ایده ی ناب همونیه که شب و روز بیخ گوشمون وول میزنه و فریاد میکشه «منو ببین. منو ببین.» ما هم که همیشه کار داریم و سرمون شلوغه، مدام بهش میگیم «باشه حالا صبر کن. حالا صبر کن.» در خلوت و تنهایی پیش […]
ادامه مطلب