? کلاس دوم راهنمایی بودم. بیست و پنج اردیبهشت ماه بود و تاریخ آخرین امتحان بیست و پنج خرداد. یادم میاد شدیداً خسته شده بودم و برای رسیدن به تابستان لحظه شماری می کردم. اما زمان نمی گذشت. مدرسه تمام نمی شد. باید کاری می کردم که آرامم کند. ? رفتم سر تقویم روی میز […]
ادامه مطلبدر یک روز تابستانی، نویسنده از خواب بیدار شد. نیم نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز چند دقیقه ای تا ساعت هشت مانده بود. بالشتش را چرخاند. آن سوی بالشت خنک تر بود. تصمیم گرفت تا هشت بخوابد، اما وقتی چشم هایش را باز کرد، ساعت نزدیک ده صبح بود. بیدار شد، صبحانه خورد. بیرون از […]
ادامه مطلببخشی از داستان کوتاه “مخی که پودر شد” ? مچ دست هایش سِر شده بود. دماغش به ریل ساییده می شد و آب دهانش روی خاک می ریخت. نمی توانست سرش را به چپ و راست بچرخاند. گردن و هر دو دستش، با طناب به ریل بسته شده بود. دانه های خاک، زیر فریاد هایش […]
ادامه مطلبامروز بعد از سالها با یکی از دوستان قدیمی ام صحبت می کردم.? گذشته با لباسی از خاطرات مقابلم نقش بسته بود و هیجان زیادی داشتم.? او در آمریکا زندگی می کرد و روانشناس فوق العاده ای شده بود. و درست لحظه ای که اولین «خب، تو چه خبر؟» رو به من گفت، داستان من […]
ادامه مطلباولش برای او تنها یک بازی ساده بود. شاید هم یک شوخی انتقام جویانه. آن روز در حیاط دانشگاه همه به او خندیدند. آنقدر به او خندیدند تا اشک از چشمانشان سرازیر شد. آن روز او نیز اشک ریخت. منتها نه آنجا و جلوی تمام هم کلاسی هایش، بلکه در خفا… در خفا و از […]
ادامه مطلب