همه ی آنها بخشی از وجود من هستند. آدم خوب ها و آدم بدهای داستانم را به یک اندازه دوست دارم. و با تمام وجودم کنار آنها خلق شدم، زندگی کردم و بعضی وقت ها هم مردم.لذت وصف ناپذیریست پاگذاشتن به سرزمینی که در آن همه چیز، آنگونه پیش برود که تو می خواهی. حتی […]
ادامه مطلببخش هایی از رمان #توقف_ناگهانی_در_ایستگاه_جمجمه «این شماره تلفن منه. امشب در هتل هستم. وسایلت رو جمع کن فردا صبح راه میفتیم.» ونیپا بلند شد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید رسکاپ از رستوران بیرون رفت. به شماره تلفنی که در دست داشت نگاه کرد. مرد ها در زندگی او جایی نداشتند و او به زندگی ای […]
ادامه مطلببخش هایی از توقف_ناگهانی_در_ایستگاه_جمجمه رسکاپ مغزش قفل کرده بود. از جایش پرید و دکمه ی قرمز را فشار داد. نمی دانست کجا هستند. صدایی همراه با ناله از بلندگوی کنار دکمه ی قرمز پخش شد “مسافران محترم، سر جای خود بنشینید. قطار در ایستگاه جمجمه توقف کرده است” با چشمانی گِرد شده و بدنی عرق کرده به […]
ادامه مطلببخشی از رمان “توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه” با یک پلیور یقه اسکی خاکستری در خانه راه می رفت. عقربه ها به سختی جلو می رفتند. حتی عقربه ی ثانیه شمار هم متوقف شده بود. برای چندمین بار آبی به سر و صورتش زد و ساعت مچی اش را دور دستش بست. به تصویر خودش […]
ادامه مطلب