برنامه نویسی که وقتی بزرگ تر شد، تصمیم گرفت به جای برنامه داستان بنویسد

گردنه ی آهووان

❤️من دختری از تهران بودم و او پسری از مشهد. او مرد جاده بود و بزرگ ترین افتخار من، رانندگی در اتوبان همت. جاده ی بی آب و علف تهران-مشهد را سرسبز تر از جنگل های سبز شمال می دیدم. و مسیر طولانی و خسته کننده ی سبزوار-نیشابور برایم به کوتاهی یک چشم بهم زدن بود.

?‍♀️و من، در تمام طول راه حرف می زدم. چایی می ریختم. سیگاری گوشه ی لبش می گذاشتم. اما لحظه ای ساکت نمی شدم. درست مثل همین الان. درست مثل تمام روز های عمرم. آنقدر حرف می زدم که نمی دانستم کجای این عالمیم. به تهران نزدیک تریم یا به مشهد؟ مهم این بود که می رویم تا برسیم. به مقصدی که برای ما همان مسیر بود.

?به حرف هایم گوش می داد. می خندید. سوال می کرد. تعجب می کرد. بعضی وقت ها هم برمیگشت و لحظه ای نگاهم می کرد. اما در تمام طول مسیر، هیچ گاه به اندازه ی گذر از “گردنه ی آهوان” ساکت و آرام نبود. از پیچ و تاب های بین کوه ها عبور می کرد. از کنار کامیون ها می گذشت. سرعتش را کم می کرد و بعضی وقت ها هم با تمام توان گاز می داد. می دانستم جای خطرناکی است. اما اینکه این گردنه ی آهوان کجای این دنیای بزرگ قرارداشت برایم مهم بود؟ هرگز.

?تا اینکه یک روز به من گفت: «باید تو جاده رانندگی کنی.»
ابروهایم را بالا دادم. «تو جاده؟! نه خیلی سخته.»
پُک محکمی به سیگارش زد. «با رانندگی تو شهر که فرقی نداره.»
هنوز به سمنان نرسیده بودیم که از سرعت ماشین کم کرد و یواش یواش وارد خاکی شد. ترمز دستی را کشید و همین طور که داشت از ماشین پیاده می شد، گفت: «بشین پشت فرمان.»
از من درخواست نکرده بود. جمله، کاملا امری بود. به بیابان بی آب و علف نگاهی انداختم. ماشین ها و کامیون ها به سرعت از کنارمان می گذشتند. بدون اینکه از ماشین پیاده شوم، خودم را پشت فرمان کشاندم. «تا گردنه ی آهوان خیلی مونده؟»
«بله. اونجا رو خودم می شینم.»
و من به راه افتادم. موسیقی پخش می شد و من رانندگی می کردم. یواش یواش آن ترس، جای خودش را به شعفی بدون وصف داد. حرف نمی زدم. اما او باز هم به من گوش می داد. از کامیون ها سبقت می گرفتم. نور بالا می زدم. سرعت ماشین را کم می کردم و بعضی وقت ها با تمام توان گاز می دادم. به نظر می رسید، در ضمیر ناخداگاهم از او خیلی چیزها یاد گرفته بودم. احساس می کردم بالای کوه هستیم. آنقدر باد می وزید که فرمان ماشین را دو دستی گرفته بودم. حدود دو ساعتی رانندگی کردم که گفت: «خسته شدی. بزن کنار.»
سرعت ماشین را کم کردم. وارد خاکی شدم. و ترمز دستی را کشیدم. «رسیدیم به گردنه ی آهوان؟»
«چایی بریز. گردنه ی آهوان رو رد کردی. حالا تو هم از جنس جاده شدی.»

MARYAM s ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۰ ۲ داستانک، فصل های زندگی

نظرات کاربران
  • با سلام و احترام
    داستان تون نگاه جالبی به زندگی داره
    تصویر سازی و فضا پردازی
    شخصیت سازی و شخصیت پردازی
    دیالوگ و مونولوگ
    خط روایت
    خیلی خوب رعایت شده

  • ممنون دوست عزیز

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.