برنامه نویسی که وقتی بزرگ تر شد، تصمیم گرفت به جای برنامه داستان بنویسد

وقتی همسر مریض است

چند روزی از سرماخوردگی همسرم می گذرد. سرما خوردگی همسر را خدا نصیب هیچ کسی نکند. آدم روزی هزار بار مریض شود اما همسر بیمار، داستان دیگه ای دارد. سر کار که نمی رود. می ماند خانه و انگار هیچ کاری به غیر از غر زدن برایش جالب نیست. حالا مریض شده و در خانه مانده است به کنار، به جای اینکه برود بخوابد، خاک روی میز تلویزیون و لنگه دمپایی سرگردان زیر میز ناهارخوری اذیتش می کند. دعوا و سر و صدا با بچه هم که با کیفیت همیشه اما با کمیت بیشتر برقرار است. نمی دانستم باید سوپ درست کنم یا خاک گوشه ی میز تلویزیون را تمیز کنم که آقا را اذیت نکند. تازه پسرم هم که طبق معمول مشق هایش مانده است، با دفتر و کتابش در خانه می چرخد و هر از چندی یا صدای من در می آید و یا صدای باباش. تا میگه “بابا”، بابا با دستمال روی سرش و چشم های خمارش نیم خیز می شود، پلک هایش را نیمه باز می کند و می گوید “مشق هاتو نوشتی؟” این جمله کار تیر خلاص را می کند، پسر از اتاق پا به فرار می گذارد و پدر بار دیگر خودش را در تخت خواب جا می کند.
خلاصه که بعد از چند روز بالاخره حالش خوب شد. و به لطف خدا از فردا می تواند به سر کارش باز گردد. کار هایم که تمام شد، به اتاق آمدم. خواب بود. دیگر نفس تنگی نداشت و صدا های عجیب و غریبش در خواب به پایان رسیده بود. حالا فردا مطابق گذشته ها ساعت شش صبح از خانه بیرون می رود. کنار تخت نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم. از احساسات خودم خنده ام گرفته بود. چقدر زود گذشت. حالا از فردا صبح دوباره جای او در خانه خالی است. فکر می کنم باید قدر لحظه های سخت را هم بدانیم چون وقتی تمام می شوند، به مرور شیرینی هایشان می نشینیم و دلتنگ می شویم. آدمیزادست دیگر…

پ ن: در باطن ماجرا، راوی من نبودم. چون نه من انقدر مهربونم و نه آقای خونه انقدر اهل غر زدنه (توجه کنید، خیلی اهل غر زدن نیست?)
قطعه ی طنزی که از یک اتفاق ساده در ذهنم شکل گرفت و فوری نوشتمش✋

MARYAM s ۲۴ فروردین, ۱۴۰۰ ۰ قطعه نویسی

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.