در یک روز تابستانی، نویسنده از خواب بیدار شد. نیم نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز چند دقیقه ای تا ساعت هشت مانده بود. بالشتش را چرخاند. آن سوی بالشت خنک تر بود. تصمیم گرفت تا هشت بخوابد، اما وقتی چشم هایش را باز کرد، ساعت نزدیک ده صبح بود.
بیدار شد، صبحانه خورد. بیرون از خانه سر و صدای زیادی به راه افتاده بود. زنی بی وقفه فریاد می کشید و مردانی بی هدف، این سو و آن سو می دویدند. نویسنده کنجکاو شد. پشت پنجره ایستاد و تماشا کرد. آنقدر تماشا کرد تا پاهایش درد گرفتند. دزد پیدا نشد. زن هم آرام نگرفت. علاف ها هم به خانه بازنگشتند.
نویسنده با خودش گفت: «امروز که دیر شد، ولی شاید فردا داستان آن دزد را بنویسم.»
حالا ظهر شده بود و وقت ناهار. بعد از ظهر هوا دلگیر بود و آفتاب داغ. در نهایت شب از راه رسید و کِسِلی فراوان… دیگر، وقت خواب بود.
درسته که نویسنده ای بود که نمی نوشت. اما بالاخره روزی نوشتن را شروع می کند. باید ایده ی دزد و زن را بیشتر در ذهنش پرورش بدهد. شاید فردا برای نوشتن، روز بهتری باشد.
مریم صرافین
دیدگاه خود را بیان کنید