جمعه، شب داشت از راه می رسید و تکالیف پسرم همچنان مانده بود. چشم غرّه ای به او رفتم. در دنیای خیالی او تنها کسی که جایی نداشت، من واقعی بودم. وسط میدان نبرد بود و عمیقاً رهبری هر دو جناح را به عهده داشت. «پاشو برو مشقات رو بنویس.» این بار حمله های زمینی، جای خود را به حمله های هوایی دادند و حالا او همزمان نیروهای هوایی و زمینی اش را تحت کنترل داشت و با ذهن کوچک هشت ساله اش، استراتژی های حمله و شبیخون طراحی می کرد. زمان به سرعت باد می گذشت و آن کس که زیر دست و پای اضطراب لِه می شد من بودم و آن کس که دنیا را فتح می کرد، او بود. دیگر دمنوش و گل گاو زبان بر آرامش اعصاب و روانم جواب نمی داد. فریاد زدم: «همین الان میری مشقات رو می نویسی. من همسن تو بودم، هیچ وقت مشقام رو نمی گذاشتم برای جمعه شب. سریع بلند شو تا عصبانی نشدم.»
البته که دیگه کاملا عصبانی بودم. مردونگی کرد و به روم نیاورد. با چشمان تیله مانندش نگاهم کرد. هنوز جهانش را کامل فتح نکرده بود که از میان دنیای پرتلاطمش بلند شد. دیگر بیشتر از این نمی توانست برای نجات دنیا کاری انجام دهد. آهی کشید و به اتاقش رفت.
بالاخره موفق شدم. اما صدای خودم مدام در ذهنم می پیچید و من را رها نمی کرد.
بله. وقتی که همسن و سال او بودم، هرگز مشق هایم را جمعه شب نمی نوشتم. فقط به او نگفتم که مشق هایم را شنبه صبح می نوشتم! هرچه عمیق تر فکر کردم، زوایای تازه ای پیش چشمانم باز شد. در خاطرات گُنگ هشت سالگی ام، چهره ی پر از خشم پدرم را به یاد آوردم. آن هنگام که فریاد می زد: «من هیچ وقت مشق هام رو شنبه صبح انجام نمی دادم.» فکر می کنم این قصه سر دراز دارد…
دیدگاه خود را بیان کنید