? قدیم ها یکی از جذابیت های مطب دکتر، مجله های روی میز اتاق انتظارش بود. مجله ها آنقدر تنوع داشتند که درست مثل یک ویترین کتابفروشی، آدم را سرگرم می کردند. و هر کسی با هر سلیقه ای بالاخره با یکی از مجله ها ارتباط برقرار می کرد و مشغول مطالعه می شد.
???? من معمولاً مجله های خانوادگی را بر می داشتم و یکراست می رفتم سر قسمت داستان هفته. بعضی وقت ها داستان ها دنباله دار بودند و نام مجله و شماره اش را یادداشت می کردم تا شماره ی جدید مجله را بخرم و باقی داستان را بخوانم.
?❤️? یادم میاد شانزده ساله بودم که داستانی می خواندم در مورد مشکلات زوج جوانی به نام های “رضا” و “نازنین”. داستان، بسیار جذاب بود و حسابی غرق خواندن شده بودم. تا اینکه خانم منشی من را صدا کرد و به ناچار مجبور شدم مجله را روی میز بگذارم و به اتاق دکتر بروم.
? بعداً تو هیچ روزنامه فروشی اون شماره ی مجله را پیدا نکردم. می گفتن قدیمی شده و مال هفت ماهه پیشه. آنقدر ذهنم درگیر ادامه ی داستان شده بود که دیگر نمی دانستم باید چه کار کنم. اینترنتی هم نبود تا بتوانم به جستجوی مجله و یا آن داستان مورد نظر بپردازم.
✍️ این شد که یک روز بعد از ظهر که از مدرسه به خانه آمدم تصمیم گرفتم خودم بنشینم و ادامه ی آن داستان را بنویسم و یکبار برای همیشه پرونده ی آن را در ذهنم ببندم.
? شروع کردم به نوشتن. تا یک جایی به حفظ حقوق معنوی اثر پایبند بودم و حتی از همان اسامی استفاده می کردم. و بعضی وقت ها چنان در نوشتن غرق می شدم که دیالوگ های جدیدی نیز به داستان اضافه می کردم. تا اینکه رسیدم به همان جایی که در مجله خوانده بودم. چشمانم را بستم. نفس عمیقی کشیدم و نوشتن را ادامه دادم. و من نوشتم و نوشتم و نوشتم تا پایان داستان را آنگونه که دلم می خواست پیش بردم. داستان، پایان خوشی داشت و “رضا” و “نازنین” یک عمر با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی کردند. چند بار آن را با صدای بلند برای خودم خواندم. و چنان احساس رضایتی داشتم که انگار در دنیای واقعیت، منِ شانزده ساله زندگی زوج جوانی را از متلاشی شدن نجات داده بودم…
? اما حالا همه چیز عوض شده. همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد. در اتاق های انتظار، جز کاتالوگ های تبلیغاتی چیز دیگری یافت نمی شود. و مردمِ گرفتار، پُر استرس و سر در موبایل فرو برده ی امروز، دیگر علاقه ای به خواندن مشکلات عجیب و غریب “رضا” و “نازنین” های عصر حاضر ندارند…
پ.ن: روزی آن مجله را پیدا کردم و ادامه ی داستان را خواندم. نازنین و رضا سالهاست که از یکدیگر جدا شده اند…
مریم صرافین
دیدگاه خود را بیان کنید