? به جرأت می توانم بگویم یکی از شیرین ترین فصل های زندگی ام، دوران دانشجویی بوده است. دورانی که نه آنقدر بزرگ شده بودم که دیگر کارهای احمقانه انجام ندهم و نه آنقدر کوچک بودم که استقلال عمل نداشته باشم.
?♀️ فکر می کنم دوران دانشجویی را می توان «آغاز پرواز» نام نهاد. دورانی که مغز، آماده ی کله شقی است، دوست دارد تجربه کند، نفس بکشد، پرواز را بیاموزد و مسیر زندگی را آنگونه که تجربیات اندک و مغز نیمه کاره اش، می خواهد بسازد.
?♀️ منتها قسمت جالب ماجرا این جاست که نه باور دارد تجربیاتش اندک است و نه می پذیرد که مغزش نیمه کاره است. آدم در این دوران، خودش را یگانه عاقل و قهرمان بازی زندگی می داند.
?♀️ روز ها از اولین اشعه های طلوع، تا واپسین لحظات شب، شگفت انگیز و سرشار از هیجانند. دوران قشنگی که به سرعت ِیک بهار می گذرد و خاطره می شود.
??? بزرگ ترین دارایی آدم در این دوران، دوستانش هستند. در واقع بودن در جمع بی عقلانی از جنس خود که همگی تشنه ی هیجان و تجربه هستند، آن دوران را زیباتر می کند. دورانی که دیوارهای محدودیت شکسته می شوند و آدم با تکیه بر قدرت جوانی اش تا مرز بینهایت برای آینده رویا پردازی می کند. و خودش را قادر می داند تا آنسوی حصارهای عقل را نیز فتح کند.
? دوران برنامه ریزی های بی حد و حصر. دورانی که در آن ساعت ها برای آینده نقشه می کشیدم و فکر می کردم حالا حالا ها برای ساختن فردا ها وقت هست.
? و من در کنار تمام شیطنت هایم، همچنان درس خوان و تشنه ی موفقیت بودم.
?? قرار بود مهندس کامپیوتر شوم. سعی می کردم تا جایی که می توانم پیشرفتم کنم و از کامپیوتر سر در بیاورم. تابستان ها به کلاس های مختلف می رفتم و تشنه ی یادگیری بودم.
? یواش یواش با وسعت و عظمت دنیای کامپیوتر آشنا شدم. دنیایی که در آن هر قدر جلو تر می رفتم، بیشتر پِی به عظمت و بی انتهایی آن می بردم. هر چه یاد می گرفتم، کم بود و فکر می کردم برای موفقیت، باید از همه چیز سر در بیاورم و همه چیز را بلد باشم.
?? تقریبا پایان سال آخر بود که متوجه شدم، برای اینکه بتوانم در دنیای کامپیوتر حرفی برای گفتن داشته باشم، باید برای همیشه دانشجوی آن باقی بمانم و برای ارضای روح کمالگرایم باید همیشه در صدد ارتقاء خود باشم. اما از طرفی، مدام درس خواندن و مدام کار کردن و سر و کله زدن با کامپیوتر، دویدنی بی انتها و همیشگی آیا واقعا با روحیه ی آزاده طلبی چون من سازگار بود؟
? و در پس تمام این دوران زیبا، در نهایت، دوران سردرگمی های من آغاز شد و دیگر به این سادگی ها دست از سَرَم برنداشت.
دیدگاه خود را بیان کنید