برنامه نویسی که وقتی بزرگ تر شد، تصمیم گرفت به جای برنامه داستان بنویسد

فصل دوم – بهمن ۷۳

فصل دوم (بهمن ٧٣)

? و من همچنان در دوران بی خیالی زندگی می کردم. اما زندگی اونقدر ها هم نسبت به من، بی خیال نبود.

? بهمن سال ۱۳۷۳ به صورت خیلی اتفاقی برای بازی در یک فیلم تلویزیونی انتخاب شدم. هیچ وقت حال و هوای آن روز خودم رو فراموش نمی کنم. حس می کردم در مرکز کهکشان قرار گرفته ام. تازه نه در مرکز کهکشان راه شیری، بلکه در مرکز کل کهکشان های عالم…

? وقتی در سن دوازده سالگی برای اولین بار (و البته آخرین بار) مقابل دوربین قرار گرفتم، تمام بدنم از شدت هیجان می لرزید. حالا درسته که در سطح کشور مشهور نشدم. بگذریم که در سطح شهر هم هرگز کسی متوجه من دوازده ساله نشد. اما خب بزرگ ترین دستاوردم این بود که حداقل، بچه های مدرسه دیدند که من بازیگر شدم.

? یواش یواش مجبور شدم برای حفظ ظاهر هم که شده، از دوران بی خیالی کمی فاصله بگیرم. اما بدترین قسمت داستان، واکنش پدرم بود. «فقط همین یک بار اجازه دادم فیلم بازی کنی. همین الان هم کلی از درس هات عقب افتادی.»
باید تکانی به خودم می دادم. هرگز از یاد نمی برم آن بعد از ظهر سرد زمستانی را که وسط کتاب و دفترهایم نشسته بودم و باید برای اثبات خود، آن ها را می خواندم و امتحان می دادم.

? چاره ی دیگری نداشتم. هیچ راه میانبری وجود نداشت. من بودم و سیل عظیم درس های روی هم تلمبار شده. و من تنبل، روزی بین ده تا دوازده ساعت درس می خواندم. آن هم نه از روی عشق، بلکه صد در صد از روی اجبار.

?اما آن سال یعنی زمستان ۱۳۷۳ اتفاق عجیبی افتاد. ثلث دوم بود که برای اولین بار در طول دوران تحصیلم، نامم روی دیوار مدرسه به عنوان شاگرد ممتاز، بالا رفت. چند لحظه ای مقابل تابلو، بهت زده ایستادم. دوستانم از کنارم رد می شدند و در نگاهشان احترام دیده می شد. هم فیلم بازی کرده بودم و هم شاگرد اول شده بودم. و این اولین بار بود که طعم موفقیت را زیر زبانم مزه مزه می کردم.

?خیلی هم بد نبود. از آن روز به بعد، دیگر دلم نمی خواست معلم ها سرم فریاد بکشند و به دوران بی خیالی بازگردم. روزگار، جور دیگری برایم چرخیده بود و حالا تشنه ی موفقیت شده بودم. از حق نگذریم، درس ها هم آنقدر غیرقابل تحمل نبودند. مسائل هندسه و ریاضی، بعد از حل شدن تاثیر عمیقی از خود به جای می گذاشتند که ارزش آن همه تلاش را داشت. دست از یکدندگی و لجاجت در مقابل فهمیدن برداشتم و از آن روز تا پایان دبیرستان، همواره نامم به عنوان شاگرد زرنگ، روی دیوار مدرسه قرار گرفت.

? حالا بگذریم که من زیر قولم نزدم و شاگرد اول شدم، اما خب زور بابا چربید و بازیگر شدن به خاطره ای دور تبدیل گردید.

MARYAM s ۲۶ فروردین, ۱۴۰۰ ۰ فصل های زندگی

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.