اولش باور نداشت که او را دیده اند. خموده و معذب نشسته بود اما یواش یواش خودش را به یاد آورد و با همراهی شیرین آقای عبدی پور، لاک تنهایی و انزوا را شکست و بیرون آمد. عمو حاتم کتاب می خوانده، کتاب می خواند و کتاب خواهد خواند… او حرف های ناگفته ی زیادی از کتاب ها داشت. سخت است اعتراف به این که شاید در مکان و زمان اشتباهی به دنیا آمده باشد. ذره ذره ی خاک وطن را می پرستم و سرزمینم را مقدس می نامم. پس جمله ام را اصلاح می کنم و با حذف کلمه ی مکان، می گویم شاید او در زمان اشتباهی به دنیا آمده است. او نیز همچو میهمان های دیگر برنامه، کتاب می خواند، فیلم می بیند و از خاطرات تلخ و شیرینش حرف می زند. منتها زبان او از جنس دیگری است. شاید بیش از حد مجبور بود خودش باشد و آن هنگام که خاطرات شیرین زندگی اش را به قبل از هفت سالگی اش موکول کرد، احتمالا تمام بینندگان برنامه همراه با آقای عبدی پور به سکوتی عمیق فرو رفته اند. به نظر می رسید خیلی تمایلی به باز کردن داستان ندارد. اما او یک کتاب بود که ما فقط بخش «نمونه ی کتاب» را مطالعه کردیم. و هزاران سوال در ذهنمان شکل گرفت. جواب نگرفتیم اما او را لمس کردیم و فارغ از هر زمان و مکانی او را واقعی دیدیم. میهمانی از جنس آدم های واقعی… آدمی آنقدر واقعی که حتی خودش را درگیر رنگ و روی لباس و یا کفشش نکرده بود. او همان بود که بود. همان بود که دیدیم. آنقدر بی ریا که وقتی داشت در مورد عشق پاکش که گهگاهی با هم دعوا می کنند، صحبت می کرد، عمق لبخند در نگاهش هویدا بود و آن هنگام که در مورد حقوق هفتصد تومانی اش می گفت، هزاران غم و اندوه خوانده و ناخوانده در تک تک سلول های بدنش دیده می شد. سخت است مقابل دوربین بنشینی و مشکلاتت را برای نرسیدن به عشقت بشماری. از یک تا پنج را شمرد. که هر پنج تای آنها… چقدر درد دارد.
راستی نوع نشستنش را دیدید؟ ساده، خموده و کمی هم کج. اما گویی در همان لحظات اولیه ی برنامه چنان شخصیت او را پذیرفتیم که او را بخشی از تمام دردها، احساسات، کاستی ها و زیبایی های خودمان می دیدیم. او تکه ای از قلب جامعه بود. تکه ای از وجود هرکدام از ما. کاش می شد داستان او را کمی بیشتر می خواندیم. آقای عبدی پور با ظرافت تمام او را با موفقیت هایش روبرو کرد. عمو حاتم با گشت و گذار در خاطراتش به سال های زیادی از زندگی اش سفر کرد. هر قدر جلو تر می آمد، عمق لبخند بر نگاهش بیشتر جان می گرفت و گویی خودش را باور می کرد. خاطراتش را آنقدر زیر و رو کرد تا ورق های موفقیت های کوچک و بزرگش را یکی یکی به یاد آورد و روی میز زد. از آس هایی چون ترجمه گرفته تا یادآوری تجربه ی دوبله، که به درستی به خاطر نمی آورد کار دوبله ی او در کجای این جهان اسرار آمیز پخش شده است. صمیمیت بر وجودش نشست و برنامه ی کتاب باز برایش به آینه ای برای رویارویی با حقیقت وجودی خودش شد.
قطعا داستان فراتر از آن بیست دقیقه ای است که ما دیده ایم. اما باید قضاوت ها را کنار بگذاریم و حقیقت های عریان را واضح تر ببینیم. به نظرم عمو حاتم نماینده، آینده و آینه ی آدم های زیادی بود. شاید وقت آن است که سرزنش های مکانی و زمانی را کنار بگذاریم و عمق جامعه را عمیق تر کنکاش کنیم. آدم های محترمی که قصه ی ظاهر و باطن آنها به گونه ی شگفت انگیزی رقم خورده است و حرف های ناگفته ی زیادی دارند. شاید گردونه ی زندگی آنطور که آرزو داشته اند برایشان نچرخیده باشد، اما گاهی لازم است گردونه ی آنها شویم و برای لحظه ای هرچند کوتاه آنها را ببینم و قلب آنها را لمس کنیم
دیدگاه خود را بیان کنید