«اما آقای قاضی موکل من…»
با فریاد قاضی تمام نفس ها در سینه حبس شدند. «ساکت! آقای وکیل، من از شما تعجب می کنم. در واقع موکل شما اصلا اجازه نداشت که وکیل داشته باشد. جرم او هیچ دفاعی ندارد و او بدون نیاز به بررسی های بیشتر، به بیست سال حبس محکوم است.» قاضی دستی روی موهای سفیدش کشید و با صدای آرام تری ادامه داد: «تازه به او تخفیف می دهم و ساقی بودن او را نادیده می گیرم.»
وکیل از جایش بلند شد و چند قدمی جلوتر آمد «باور کنید دروغ می گن آقای قاضی.» دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و ادامه داد «بله جرمش رو قبول دارم. اما ساقی نبوده است.»
قاضی چشمانش را کمی تنگ کرد و با نیشخندی ادامه داد: «جدا؟ چه کسی را می خواهید گول بزنید آقای وکیل! تمام دستگیر شدگان اخیر اعتراف کرده اند که کتاب هایی رو که خوندن از آقای گوبی انسربی موکل شما دریافت کرده اند. آقای گوبی انسربی محکوم به خواندن، پخش کردن و صحبت در مورد کتاب هستند و هیئت منصفه به هیچ عنوان باور ندارد که او از اثرات مخرب کتاب، بر رشد و آرامش زندگی اجتماعی جامعه بی خبر بوده است. قوانین کشور مثل روز، روشن هستند. آقای گوبی انسربی، آیا دفاعی دارید؟»
در آن لحظه دوربین تمام خبرنگارها و نگاه تمام تماشاچیان به چشم های پُر از غم گوبی انسربی دوخته شده بود. با دست های بسته اش از جایش بلند شد. پایین کت خاکی اش را کمی تکاند. چشم های زار و زخم های پراکنده ی صورتش، گویای اجرای حکم شکنجه قبل از مکتوب کردن حکم، بودند. با قامت استخوانی و چهره ی رنگ و رو پریده اش رو به حضار گفت: «من هرگز نگفتم از اثرات کتاب بر آرامش اجتماعی زندگی مردم ناآگاه بوده ام.»
قاضی ابروهای پر پشتش را در هم کشید و چند بار سرش را بالا و پایین کرد «بسیار خب. پس جرم را می پذیرید. بیست سال حکم حبس شما از همین امروز اجرا می گردد. به عنوان آخرین درخواست از محضر مقدس دادگاه چه می خواهید؟»
با دست های بسته اش، چند قدمی جلو تر آمد. سکوت چنان همه را در کام خود بلعیده بود که صدای کشیده شدن کفش های گوبی انسربی دیوار های ساختمان قضاوت را در هم می شکست. لب های خسته اش را تکانی داد و گفت: «در حسرت فهم درست.»
همهمه ی خفیفی در دادگاه به راه افتاد که با فریاد قاضی، بار دیگر سکوت جاری گشت. «چی؟»
«در حسرت فهم درست. لطفا دستور بدید این کتاب را همین امروز برای من بیاورند.»..
دیدگاه خود را بیان کنید