? بعضی وقت ها قلم را رها می کنم تا رفته رفته سر و کله ی واژه ها پیدا شود.
? بعضی وقت ها سوژه را پیدا می کنم و از نویسنده ی درونم می خواهم آن را پرورش بدهد و بعضی وقت ها نیز بی مهابا شروع به نوشتن می کنم و تمام بار مسئولیت را بر عهده ی نویسنده ی درونم می گذارم تا هم ایده را پیدا کند و هم آن را پرورش بدهد و خلقش نماید.
? الان یکی از همان لحظه هاست . آرامم و رها. سکوت می کنم تا او مجالی برای خودنمایی پیدا کند. شاید بخواهد از داستان یک مبارزه ی تلخ در المپیک بنویسد و شاید بخواهد داستان غم انگیز سگ همسایه را بنویسد که چند روزی است از خانه بیرون نرفته است و مدام بی قراری می کند.
? دلم می خواهد نویسنده ی درونم، یکّه تاز باشد و من بی هیچ قضاوتی نظاره گر او باشم. مگر همین نویسنده ی درون من نبود که زیباترین بخش های داستان “توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه” را خلق کرد، بی آنکه حتی با من مشورتی کرده باشد!
? پس چه چیزی شیرین تر و بهتر از اعتماد دوباره به نویسنده ای که در درون من زندگی می کند و تنها وقت هایی از غار تنهایی اش بیرون می آید که من غرق سکوت شوم و او مجال حرف زدن پیدا کند.
? می دانم آنطور که باید و شاید قدرش را نمی دانم. آن چنان غرق روزمرگی های پر از تکرار می شوم که بعضی وقت ها نه تنها صدایش را نمی شنوم بلکه فریادهایش نیز به گوشم نمی رسد. تا زمانی که شب، از راه می رسد و در خلوت خودم اعتراف می کنم چقدر از اینکه او را نادیده گرفتم پشیمانم و روزهایم را یکی پس از دیگری از دست داده ام.
? پس امروز نویسنده ی درونم را آزاد گذاشتم تا حرف بزند. اما به نظر می رسد بزرگ ترین گِله هایش از خود من بوده است. از خود منی که همچو والدی سرزنش گر مدام دست و پایش را بسته ام و مجال پرواز را از او گرفته ام. نویسده ای که هر روز باید به زمین بازی برود و پرواز را تمرین کند و منِ به اصطلاح نویسده او را در بند وجودم به اسارت کشیده ام و مدام با او از روزمرگی های کسل کننده حرف می زنم…
? اما بالاخره روزی از راه می رسد که تمام روزمرگی های پُر از درد و پُر از غصه ی ما نیز به پایان می رسند. روزی که دیگر هیچ دغدغه ای نداریم و دلتنگ این روز ها می شویم. اما خدا می داند، شاید آن روز نویسنده ی پُر شور و پُر هیجان امروز، دیگر خیلی خیلی پیر شده باشد و معنای واژه ها را از یاد برده باشد.
? پس نویسنده، بنویس. همین امروز بنویس. بنویس که نوشتن برای تو آغاز شناخت خویشتن است…
تمام ?
مریم صرافین
دیدگاه خود را بیان کنید