بخشی از رمان “توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه”
با یک پلیور یقه اسکی خاکستری در خانه راه می رفت. عقربه ها به سختی جلو می رفتند. حتی عقربه ی ثانیه شمار هم متوقف شده بود. برای چندمین بار آبی به سر و صورتش زد و ساعت مچی اش را دور دستش بست. به تصویر خودش در آینه خیره شد و از اعماق وجودش آرزو کرد، کاش این مذاکره ی دلهره آور، هر چه زودتر به پایان برسد. بار دیگر، به ساعتش نگاه کرد. تا پانزده دقیقه ی دیگر باید راه بیفتند. در فکر بود که این پانزده دقیقه را چگونه بگذراند که کسی در زد…
رنگ از رخسارش پرید. ساعت چهار و بیست و پنج دقیقه ی بامدادِ روز تعطیل، چه کسی در می زند؟ با صدای بلند نفس می کشید. یعنی قبل از اینکه خودش را به قرار برساند، لو رفته اند؟ هیچ گونه تصوّر خوبی از کسی که پشت در بود نداشت. زانوهایش را نمی توانست تحت کنترل داشته باشد. دوباره محکم به در زد. در خوش بینانه ترین حالت، پلیس یا مامورهای امنیتی حکومت به سراغش آمده اند. قطعا ذهن او را خوانده اند و می خواهند او را در نطفه خفه کنند. نه راه فراری دارد و نه می تواند افکارش را انکار کند. چاره ی دیگری ندارد. از پیشانی اش دانه های عرق سرازیر شد. خودش را پشت در رساند و در را باز کرد. ناگهان…
دیدگاه خود را بیان کنید