برنامه نویسی که وقتی بزرگ تر شد، تصمیم گرفت به جای برنامه داستان بنویسد

بخشی از رمان “توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه”

بخش هایی از توقف_ناگهانی_در_ایستگاه_جمجمه رسکاپ مغزش قفل کرده بود. از جایش پرید و دکمه ی قرمز را فشار داد. نمی دانست کجا هستند. صدایی همراه با ناله از بلندگوی کنار دکمه ی قرمز پخش شد “مسافران محترم، سر جای خود بنشینید. قطار در ایستگاه جمجمه توقف کرده است” با چشمانی گِرد شده و بدنی عرق کرده به یکدیگر نگاه می کردند.
“ایستگاه جمجمه!؟ اینجا دیگه چه جهنمیه!؟” در های کوپه را باز کرد. قطار کاملا متوقف شده بود. وارد راهرو شد. اما ناگهان دید که مردانی با لباس و کلاه های سیاه و اسلحه به دست از هر دو سمت وارد واگن می شوند. فوراً به کوپه بر گشت. در را پشت سرش بست. تند تند نفس می کشید. مادر و دختر با چشمانی نگران و پُر از پُرسش نگاهش می کردند. روبروی آنها نشست. آب دهانش را قورت داد و گفت “فکر می کنم قطار توسط راهزن ها دزدیده شده. دارن سوار قطار میشن. همشون هم اسلحه دارن”

MARYAM s ۲۴ فروردین, ۱۴۰۰ ۰ توقف ناگهانی در ایستگاه جمجمه

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.