بخش هایی از رمان توقف_ناگهانی_در_ایستگاه_جمجمه از تخت بیرون آمد و موهایش را پشت سرش جمع کرد. این آپارتمان گرم و کوچک را بپونسی برایش خریده بود. بدون اینکه دغدغه ی کار کردن داشته باشد، بهترین لباس ها را می پوشید و بهترین غذا ها را می خورد. نمی دانست بدون او چه بر سرش خواهد آمد. بپونسی تمام زندگی اش را اداره می کرد… می دانست او یکی از مُهره های کلیدی و مهم شرکت جمجمه است. با فکر تیغ زدن مردی پولدار وارد زندگی او شد. اما در نهایت این بپونسی بود که او را به تسخیر خود در آورده بود. اولش از او می ترسید اما یواش یواش مجذوبِ آن همه جذبه و ابهت بپونسی شد. می دانست بپونسی ذهنش را می خواند و حتی از حرکت موهایش در باد می فهمد که او چه می خواهد. بپونسی جای او فکر می کرد، تصمیم می گرفت و حتی عمل می کرد. دلش می خواست به دختر های هم سن و سالش فخر بفروشد و به آنان که بزرگ ترین افتخارشان تور کردن مدیر داخلی فلان رستوران است، از خوابیدنش با یکی از بزرگ ترین سیاست مداران شرکت جمجمه بگوید. نمی دانست چگونه، اما بپونسی با تارهایی نامرئی دهانش را به گونه ای بسته بود که حتی پیش خودش هم اعتراف نمی کرد، معشوقه ی اوست. هم از او می ترسید و هم زندگی بدون او را نمی توانست مجسم کند. بودن در زندگیِ کسی که حتی به جای تو فکر می کند، هم ترسناک است و هم شیرین
دیدگاه خود را بیان کنید