برنامه نویسی که وقتی بزرگ تر شد، تصمیم گرفت به جای برنامه داستان بنویسد

شوخی ساده

اولش برای او تنها یک بازی ساده بود. شاید هم یک شوخی انتقام جویانه. آن روز در حیاط دانشگاه همه به او خندیدند. آنقدر به او خندیدند تا اشک از چشمانشان سرازیر شد. آن روز او نیز اشک ریخت. منتها نه آنجا و جلوی تمام هم کلاسی هایش، بلکه در خفا… در خفا و از سر درد، اشک هایش جاری شدند. او را تحقیر کردند و او نیز کمر به انتقام بست.
اما حالا با دهانی باز و چشمانی از حدقه بیرون زده به بدن نیمه جان دوستش نگاه می کرد. با زانو های سست شده جلو میرفت و توان پلک زدن و قورت دادن آب دهانش را نداشت. قرار بود فقط یک دستکاری کوچک در ترمز ماشین باشد. اما فاجعه چه بی موقع بر سرشان آوار شده بود. پاهایش روی زمین کشیده می شدند و چهره ی خون آلود آن دوست به درستی دیده نمی شد. بریده بریده جلو می آمد و صدای نفس هایش را می شنید. او احساساتی را تجربه می کرد که کلمه ای برای توصیف آن ها نداشت. شاید هزاران سال طول بکشد تا #کلمه های جدیدی خلق شوند و او بتواند احساساتش را در آن لحظات به زبان بیاورد. بچه ها از راه رسیدند. تکانی به بدن لرزانش داد و آرام زیر لب گفت “قسم می خورم قرار بود فقط یک شوخی کوچک باشد…

MARYAM s ۲۴ فروردین, ۱۴۰۰ ۰ داستانک

دیدگاه خود را بیان کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.